دیو

مهتا شیخی
mahta_sheikhi@yahoo.com

وقتی رستم پهلوان دلیر ایران در جنگل های مازندران پس از طی مرارت های بسیار و عبور از موانع بی شمار ردپای دیو سپید را یافت، دیو داشت از دامنه ی کوه بالا می رفت، رستم از پشت به دیو سپید نگاه کرد. لااقل سه متری قد داشت، با عضلات محکم و پیچ در پیچ، دو تا شاخ نیز بالای سرش بود، سفید سفید هم نبود، خال های مشکی سراسر بدنش را پوشانده بود. یک لاشه ی گوزن که لااقل 120 کیلو وزن داشت را به راحتی روی دوشش انداخته بود و از دامنه ی کوه بالا می رفت.
رستم با خودش فکر کرد که عجب موجود قدرتمندی! چه حریفی! بر بخت بد خودش لعنت فرستاد و دیو را تعقیب کرد. پس از طی مسافتی دیو به غاری که ظاهراً خانه اش بود وارد شد، لاشه گوزن را کنار مدخل ورودی غار گذاشت و سرخوش بی خیال وارد غار شد.
رستم اندکی صبر کرد تا نفسش جا بیاید، شمشیرش را در آورد، کلاهخودش را جابجا کرد دستی به ریش بلندش کشید، نفس بلندی کشید و با احتیاط وارد غار شد.
توی غار تاریک بود. کمی طول کشید تا چشمش به تاریکی عادت کرد، غار وسیع بود وی خیلی طولانی نبود، ته غار مردی ژنده پوش، لاغر و بلند بالا که ردایی چرک و کثیف بر تن داشت روی سنگی نشسته بود. رستم دیو را دید که یک کوزه ی بزرگ در دست داشت و به ته غار می برد.
رستم فریاد زد:
_ نابکار آخر عمرت فرا رسید از خودت دفاع کن!
چنان نعره رستم بند بود و در غار انعکاس یافت که کوزه از دست دیو افتاد و آب زلال از آن جاری شد، دیو با تعجب برگشت و ناباورانه به رستم نگاه کرد.
مرد لاغر فریاد زد:
_ رستم جان آمدی! می دانستم می آیی و شاهنشاه ایران را نجات می دهی. مرا از دست این نابکار نجات بده.
دیو گفت:
_ لعنت بر ذات تو نمک نشناس!
به رستم نگاه کرد و گفت:
_ رستم تویی؟ داستان هایت را شنیده ام، وای به مادرت خیلی فکر کرده ام، همانی که موهای بلندی داشت و توی یک برج بلند زندانی بود و هر مردی که رد می شد موهایش را پایین می انداخت و مردها به جای کمند از موهایش بالا می رفتند و بعد با هم ...
رستم فریاد زد:
_ خفه شو نابکار. این مزخرفات را کی تحول تو داده؟
دیو به شاه نگاه کرد.
شاه گفت:
_ حالا وقت این حرف ها نیست، رستم مرا نجات بده!
رستم با تعجب به شاه نگاه می کرد.
شاه ادامه داد:
_ رستم جان شب ها بی کار بودیم گاهی درد دل می کردیم، داستان برای هم تعریف می کردیم، تو جدی نگیر.
دیو پرسید:
_ راستی مادرت هنوز آن موها را داره؟
رستم نعره زد:
_ الان می فرستمت اون دنیا خودت از ماموران دوزخ بپرس. زود باش برای مبارزه آماده شو.
دیو گفت:
_ آقای محترم ما که با هم دشمنی نداریم، لااقل من با تو ندارم. بیا مثل دو موجود متمدن با هم گفتمان کنیم، ببینیم مشکل کجاست. من به تو اخطار می دهم که من تنها نمونه ای از دیوان باقیمانده در دنیا هستم که سفیده، در ضمن چون نسل ما در حال انقراض است، تحت حفاظت سازمان محیط زیست هستم، تازه دلیل تو برای دشمنی با من چیه؟
رستم گفت:
_ تو خطا کاری، شاه ایران را اسیر کرده ای، مردم را می خوری و دخترها را زندانی می کنی، سزای تو مرگ است.
دیو با خنده گفت:
_ این شاه شما با احمقانه ترین وسیله ای که فکرش را بکنید افتاد روی شاخ من، یک تخت که چهار طرفش چهار عقاب گرسنه بسته شده بودند و گوشت هایی سر چوب بسته بودند و هنگامی که عقاب ها می خواستند گوشتشان را بخورند، پرواز می کردند که تخت را بلند می کرد، واقعا حماقت هم حدی دارد، با ماتحتش افتاد روی شاخ من، خدا رحم کرد که شاخم نشکست ولی هنوز که هنوز است شاه نمی تواند درست راه برود، نمی دانی چه گریه ای می کرد، راه هم بلد نبود، شکار هم نمی داند من در راه خدا ازش مواظبت کردم تا فامیلی یا آشنایی دنبالش بیاید، به جان تو فقط به خاطر رضای خود، این شد هم دستمزد من؟ اگر آدم خوار بودم که تا به حال خورده شده بود، این تهمت دختر بازی هم به من نمی چسبد، ما خودمان دیوهایی داریم مثل ماه، نه مهریه ای دارن و نه خانه ی آنچنانی می خواهند، نه اصلاً به ازدواج معتقدند، روشن فکرِ روشن فکر. مگه عقلم کمه که دنبال دختران حوا بروم؟
رستم گفت:
_ من این حرف ها را نمی فهمم، باید بکشمت و شاه را نجات دهم.
دیو گفت:
_بابا تو هم مثل این که حرف حساب نمی فهمی، شاه را از چی نجات بدی؟ بیا او را ببر، مگر من زندانی اش کردم؟ این قدر حرف های احمقانه اش را تحمل کرده ام که خودم دارم خل می شوم، راستی شما همیشه احمق ترین فرد جامعه را حاکم خودتان می کنید؟! تازه من یک موجود منحصر به فرد جادویی هستم، می توانم یک جاذبه ی تاریخی باشم؛ مثل غول های غارنشین احمق نیستم تازه پرواز هم می توانم بکنم!
رستم گفت:
_ البته راست می گویی، باید روش های انتخاباتی را کمی تغییر دهیم، می دانی ما حتی گاهی ((بازی)) را به پرواز در می آوریم و روی سر هر کس که نشست حاکم می شود!
دیو گفت:
_ واقعاً باید روش های دیگری را امتحان کنید.
شاه دستش را به کمرش زد و گفت:
_ ما به تو امر می کنیم که این دیو را بکش و این گوزن را کباب کن که با هم بخوریم، واقعاً نمی دانی که این دیو چه آشپز مزخرفی است، تازه فوبیای برآمدگی شکم دارد؟ رژیم سفت و سخت داره، خوراکش فقط ریشه ی درخت است.
رستم گفت:
_ تو دیگر ساکت باش، اسرار خانوادگی ما را که برای همه تعریف می کنی، آن هم از اختراع احمقانه ات، خودت با پای خودت آمدی اینجا، این دیو هم که سفیده، فکر کنم مثل پدرم زال، کمبود رنگدانه داره، هر چند که دیو هست ولی واقعاً قیافه ی معصومی دارد، فکرش را بکن دیو سپید نه سیاه و نه قهوه ای، تازه برای تو جنگیدن من خیلی راحت است؟ نگاه به بازوبش بیانداز، من از دست تو چه خاکی به سرم بریزم، مثلاً رهبر ما هستی، واقعاً که!
شاه گفت:
_ با شکار این دیو چه اسمی در می کنی، بچه معروف همه ی ایران می شوی، ببین چه پوستی دارد برای پالتو یا کیف ملکه عالی است. شاخ ها و پوست سرش هم یک کلاه خود بی نظیر است، چه ابهتی به تو می بخشد، فکرش را بکن!
دیو گفت:
_ واقعاً که آدم خوار تو هستی نه من، بابا من می فهمم که چی می گویی، شعور دارم، این کارها را هیچ موجود متمدنی نمی کنه، رستم! این شاهت را بردار و برو، شما وارد خانه ی من شده اید، من چه کاری با شما دارم؟ این رسم معرفت شما است؟
رستم گفت:
_ دیو جان راست می گویی، من با تو کاری ندارم بذار یک امشب بمانیم، صبح می رویم، اگه اجازه بدی، هوا هم تاریک شده، در جنگل گم می شویم یک امشب هم ما را تحمل کن.
دیو گفت:
_ واقعاً که از تاریخ تنها چیزی که می شه یاد گرفت این هست که از اون هیچ وقت کسی چیزی یاد نگرفته؛ من هم به شما اعتماد می کنم، هر چند تاریخ می گه که نباید به آدم ها اعتماد کرد، ولی قدم مهمان روی چشم، بی زحمت این گوزن را کباب کن، به خدا خیلی خسته ام. آن قدر دنبال دستورهای این آقا این طرف و آن طرف رفته ام که دارم می میرم، من یک چرتی می خوابم و اشاره ای به شاه کرد و گفت:
_ تو هم بیا این خنزر پنزر هایت را جمع کن، سر و صدا هم نکن، رستم شاید باور نکنی که مدت ها دنبال شیشه ی عمر من می گشت.
رستم گفت:
_ راستی تو هم شیشه ی عمر داری؟
دیو گفت:
_ اگر هم داشته باشم مسلماً آن را جلوی دست توی طاقچه نمی گذارم وای از دست این آدم ها، من می روم بخوابم.
دیو به انتهای غار رفت. رستم شمشیرش را از کمر باز کرد و آن را کنار مدخل ورودی غار گذاشت، کاردی را از کمر باز کرد و مشغول کندن پوست گوزن شد. صدای خروپف دیو از توی غار می آمد.
شاه به رستم گفت:
_ می بینی چه خروپفی می کنه؛ به خدا از روزی که اینجا هستم یک شب هم خواب راحت نکرده ام.
رستم گفت:
_ احتمالاً انحراف بینی دارد، چه گوزنی! امشب شام خوبی داریم، چه کبابی می شود، حیف این طرف ها روغن زیتون و سرکه نیست.
شاه گفت:
_ من بروم وسایلم را جمع کنم، تو هم حواستو جمع کن.
ناگهان صدای نعره ی جان سوز دیو بلند شد و او فریاد زد:
_ اکوان کجایی که داشّتو کشتن!
شاه با شمشیر رستم هراسان از غار بیرون دوید، از شمشیر خون می چکید. شمشیر را به دست رستم داد، رستم هاج و واج و مبهوت شمشیر را گرفت.
شاه فریاد زد:
_ زخم ناجوری خورد، بی مصرف برو و کارش را بساز! زخمیه ها! عصبانی هم هست، دوباره فریاد زد:
_ بجنب دیگر تا ما را تیکه تیکه نکرده، رستم ناباورانه و مردد داخل غار شد.
شاه خندید و گفت:
_ حکومت یعنی همین، ماکیاول فقط آن را مدون کرد!

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33509< 4


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي